دکتر زهرا کرامتی ( پنج شنبه 87/8/30 :: ساعت 11:12 صبح)
همه با هم توی یه گردان بودیم، وقتیم زدیم به خط با هم بودیم تا اینکه توی یکی از عملیات ها، مرتضی زخمی بود و به دستور فرمانده اجازه نداشت با ما بیاد. با بچه های گردان عملیات کردیم توی این عملیات گردان به اسارت بعثی ها در اومد . وقتی فرماندشون با اون هیکل روبروی بچه های گردان که همه را توی یه گودال جمع کرده بود ایستاد و پرسید که دوست دارن مثل مادرشون حضرت زهرا به شهادت برسن یا نه؟ همه گردان نوای یا زهرا را بلند کردن ... تا این صدا از بچه ها بلند شد، بعثی ها شروع به کتک زدن بچه های گردان کردن از هر طرفی که می اومد می زدن بیشتر ضرباتی هم که فرود می اومد به پهلوهای بچه ها بود، بچه مدادم کتک می خوردند، اما همچنان نوای یا زهرا شنیده می شد. وقتی بچه ها اسم مادرشون را صدا می زدند، فرمانده عصبانی تر می شد و با صدای بلندی داد می زد که باید همشون را مثل مادرشون زهرا به شهادت برسونید و با نیش خندی می گفت : اینا عاشقای زهران وقتی صداش می زنن به کمکشون میاد حالا هم صداش کنن شاید اومد ... بچه ها در حین خوردن ضربات نوای یا زهراشون را قطع نمی کردن، تقریباً همه شهید شده بودن بجز یکی، اون هم سید حسین بود ... فرمانده بعثی ها بالای سر همه راه می رفت تا مطمئن بشه همه شهید شدن اگر کسی هم مونده بود دستور شکنجه دوباره می داد ... رسید بالای سر سید حسین پرسید مگه تو مادرت را دوست نداری چرا هنوز زنده ای؟ همین حین سید فریاد زد من عاشق مادرم زهرا هستم اما همیشه از خود مادرم خواستم که مثل پسرش امام حسین شهید بشم .... فرمانده بعثی تا این را شنید دستور داد که سر سید را از بدنش جدا کنند .... وقتی سر حسین از بدنش جدا شد دیگه کسی از گردان نمونده بود، همه با هم به سوی محبوب شتافتند . اما حالا با گذشت این همه سال مرتضی فرمانده یکی از گروه های تفحص که از بچه های همون گردان بود گفت : قبل از پیدا کردن گور دست جمعی بچه های این گردان چند مدتی بود احساس می کردم شب جمعه که میشه دو تا نور سبز کنار این قبر هست اولش اعتنایی نکردم فکر می کردم فقط خودم می بینم و گذاشتم به حساب اینکه شاید اشتباه کنم و یا اینکه نور اون حاصل از نور چراغی باشه نزدیک مرزِ، تا اینکه یه روز پنجشنبه همه بچه های گروه گفتن که این نور را می بینن و تصمیم گرفتیم بریم و از نزدیک ببینم که به این قبر دست جمعی رسیدیم . وقتی پلاک های بچه ها را پیدا کردم فهمیدم این همون کاروانی بود که من از اون جاموندم .... با تمام وجود فریاد می زدم، اشک می ریختم و می گفتم بی وفاها آخه من پرچمدارتون بودم چرا ؟ چرا؟ چرا؟؟؟؟
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
||